خداوندم ببخش؛ که این روزها بیشتر از همه تو را آزرده ام ... ببخش اینهمه خسته ام .... ببخش که نفس هایم به شماره افتاده است ... ببخش که صدایم از جای گرمی در نمی آید .... خداوندم .... می دانم .... می دانم که زنده بودنم به این حیرانی ست .... به اینکه بشکنم و دوباره بسازی ام ... به اینکه خراب شوم و دوباره بنایم کنی ... به این است که هی بیایم و دورم کنی ... به اینکه صدایت کنم خداوندم !.... به خودت قسم من به واژه واژه ی حرفهایت آنقدر ایمان دارم که به رحمت و بزرگیت .... اُدْعُونِـی أَسـْتَـجِـبْـــ لَـکُـمـْ ... اما خداوندم خالی برگشتن دستهایم را به پای چه بگذارم ... حکمت؟ مصلحت؟ قسمت؟ یا نالایق بودنم؟! این تلخ ترین گمان زندگی ام ست .... خداوندم ... تو مرا مثل باران بی رنگ و بی ننگ خلق کردی .... من خود را به هزار و یک رنگ و ننگ آلودم .... مرا برگردان ... لایقم کن که از هرچه رنگ و زنگ... و این دل سنگ بیزارم.....خدایا قبولم کن...
پ.ن::
این دل گرفتگی های مدام تنها شیرینی کام من است در حجم نبودنت...
موضوع مطلب :